صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

روزی که من به دوش فکندم ردای فقر

پهلو زدم به ملک جم از کبریای فقر

بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی

ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر

درویش دل بدولت دارا نمیدهد

دارای دولت آنکه بدل شد گدای فقر

سودم شود زیان و تجارات من تباه

گر بدهم و دو کون ستانم بهای فقر

جبریل شد مشرف صحن سرای ما

گشتیم تا مشرف صحن سرای فقر

دست ملک ز دامن درویش کوتهست

آنجا که نیست جای کس آنجاست جای فقر

ما را فنای فقر بملک بقا کشید

ملک بقا اگر طلبی در فنای فقر

شه گردد ار ز سلطنت فقر با خبر

بنهد هوای سلطنت اندر هوای فقر

گوئی که من شنیدم و بس از فضای دل

روزی که زد منادی دولت ندای فقر

حیران شود بصورت تصویر آفتاب

گر ما کشیم پرده ز روی صفای فقر

چونان صفا بحشمت سلطان قفا زنی

ای سالک ار قدم زنی اندر قفای فقر