گنجور

 
صفای اصفهانی

حیرتست این کوی یاران را صلا باید زدن

گام سمت وادی فقر و فنا باید زدن

نیست سلطان را درین وادی گذر دست نیاز

دولت ار خواهی بدامان گدا باید زدن

موسیا از جان گذشتن روی جانان دیدنست

تکیه بر حق پای بر دست و عصا باید زدن

در چنین میدان اگر تیغ آید از سر باک نیست

بلکه بر بازوی قاتل مرحبا باید زدن

مستیی شرطست دید یار را نز درد جهل

باده تحقیق از جام بلا باید زدن

در کف فقرست مفتاح در گنج وجود

پای استکبار بر فرق غنا باید زدن

مرگ نبود مردن عشاق را در کیش عشق

سور توحیدست این زیروستا باید زدن

کرد دل را عشق دردانگیز یکتا در جنون

دست در زنجیر آن زلف دوتا باید زدن

جلوه الا الله ار خواهی چو منصوران یار

کوس سبحانی فراز دار لا باید زدن

در خم چوگان کثرت بودن از ناراستیست

گوی از میدان توحید خدا باید زدن

گر بکشتن دست بدهد پای هشتن در وصال

پیش روی دوست در خون دست و پا باید زدن

کی رسی ای پای بند تن بسربازان یار

گام در این ره ب آئین صفا باید زدن

در قفای بنده معنی قدم خواهی نهاد

حشمت سلطان صورت را قفا باید زدن