گنجور

 
سعیدا

کاکل کمند زلف تو شد دام آفتاب

تا شد غزال چشم سیه رام آفتاب

زان دم که ماه روی تو را دیده ام به خواب

هرگز نبرده ام به غلط نام آفتاب

زان رو که ناز گوشهٔ ابرو بود بلند

مه می شود هلال به پیغام آفتاب

لعل لبش به چشم سیاهش نمی رسد

نسبت به جام می نکنم جام آفتاب

آغاز مهر نیم دمی صبح صادق است

یک شام بیش نیست سرانجام آفتاب

هر شب برای داشتن [پاس] خاطر است

مشعل فروزی فلک و بام آفتاب

هرگز نیافت روزی خود غیر قرص نور

تا لقمه خوار خوان تو شد کام آفتاب

هرگز ندیده ایم سعیدا ز مفلسی

یک خرقهٔ درست بر اندام آفتاب