گنجور

 
سعیدا

روشنگر زمان و زمین است آفتاب

یک صفحه از کتاب مبین است آفتاب

تا جوهر وجود تو آمد به روی کار

ماه است آسمان و زمین است آفتاب

در پاکی وجود تو حرفی ندیده است

گوید کسی چنان و چنین است آفتاب؟

چون گوی در سراسر میدان آسمان

پهلو نبرد گوشه نشین است آفتاب

خوش گو سخن به پستی قدرت نظر مکن

دل آسمان و فکر، زمین است آفتاب

سالک خیال و راه خدا آسمان دل

شک و گمان ستاره یقین است آفتاب

یک دلبری است لیک به هنگام مهر و قهر

آن است گاه ماه گه این است آفتاب

دور از حقیقت است سعیدا مجاز بین

چون بگذرد ز ماه قرین است آفتاب