گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعیدا

به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان

بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان

اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید

چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان

مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم

خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان

غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان

قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان

چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش

سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان

مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را

که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان

مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر

که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان

چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را

ز خوبان بلاانگیز خالی دیده‌ای میدان؟

بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود

سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟