گنجور

 
سعیدا

عالم تمام یک نظر است و ندیده ایم

این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم

غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر

گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم

از بس خیال روی تو حیرت فزوده است

چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم

ما را حدیث دوست به دست فراق داد

خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم

آن کس که دست بر سر همیان نهاده است

در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم

چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار

با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم

گردیده ایم جمله ولی روی یار را

از مهر برهنه تر است و ندیده ایم

سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم

تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم