گنجور

 
سعیدا

به گرد کوی جانان های های ساکنی دارم

چو پای مور در این ره صدای ساکنی دارم

رفاقت با چو من مشکل بود کس را در این وادی

که دستی بر کمر چون کوه و پای ساکنی دارم

به هر دم [آرزویی] سد راه خویش می بینم

چو می آیم به سرمنزل هوای ساکنی دارم

نمی ماند نهان در خاک مشت استخوان من

که چون همت به دوش خود همای ساکنی دارم

چه شد چون غنچه اوراق دل من گر پریشان شد

درون پردهٔ دل دلربای ساکنی دارم

نمی دانم سعیدا کی خزان رفت و بهار آمد

در این وادی چو نی برگ و نوای ساکنی دارم