گنجور

 
سعیدا

تنی چند بید لرزان و روان ساکنی دارم

زمین بی قرار و آسمان ساکنی دارم

نمی آید ز ضعف تن، خدنگ آه من تا لب

که از دست توانایی کمان ساکنی دارم

چو گل در غنچهٔ طبعم به صد رنگ است حرف اما

به هنگام سخن گفتن زبان ساکنی دارم

چو تصویرم نباشد اختیار پیش و پس رفتن

به دست نارسای خود عنان ساکنی دارم

نه چون بلبل دل هر غنچه را خون کرده ام دایم

نسیم آسا به گوش گل فغان ساکنی دارم

به امیدی که بوی پیرهن از مصر می آید

در این وادی به هر جا کاروان ساکنی دارم

سعیدا هیچ گه بی غم ندیدم خاطر خود را

در این ویرانه دایم میهمان ساکنی دارم