گنجور

 
سعیدا

به دل، ‌داغ غم عشق بت پرکینه ای دارم

نه داغ است این که از جان رونما آیینه ای دارم

چو مشکم نکهت «فقر سواد الوجه» می آید

از آن چون نافه بر تن خرقهٔ پشمینه ای دارم

تو ای زاهد ملمع کرده ای دلق ریایی را

من از لمعات داغ او مصفا سینه ای دارم

اگرچه تلخ دارد فکر شنبه کام طفلم را

ولی از قند شیرین تر شب آدینه ای دارم

ز بس کردم صفا در یاد آن معنی دل خود را

به تصویر خیالش خلوت آیینه دارم

گدایم گرچه در صورت سعیدا لیک در معنی

ز داغ بی شمار عشق او گنجینه ای دارم