گنجور

 
سعیدا

یار ما بنمود رو شد در حجاب از پرتوش

طرفه شمع است این که می گردد بتاب از پرتوش

زینهار ای دل صفات از ذات او خارج مدان

نیست غیریت میان آفتاب از پرتوش

کرد عالم را بنا و جلوه ای در کار کرد

عکس ها افتاد بر روی نقاب از پرتوش

چون نسیمی مو پریشان کرد و بر گلشن گذشت

بر زمین افتاد سنبل شد گلاب از پرتوش

کرد جا در سینهٔ آهو خیال زلف یار

گشت خون در نافهٔ او مشک ناب از پرتوش

داد عکس خویش را بر مردم آبی نشان

قصر حوران است در چشم حباب از پرتوش

از حیا خود را تماشا کرد و خوی بر رخ دمید

تا قیامت گوهرافشان شد سحاب از پرتوش

بر چه سیماب روزی یوسف ما دیده بود

تا به حالا هست او در اضطراب از پرتوش

نیک و بد کی بود چون شد مظهر او آدمی

خیر و شر آمد یکایک در حساب از پرتوش

طرفه مطلوبی سعیدا در کنار آورده ای

کآسمان را داغ دل شد آفتاب از پرتوش