گنجور

 
سعیدا

ساقیا ساغر شراب بیار

غم دلهای عاشقان بردار

راه عشاق بینوا سرکن

در طریق فنا قدم بردار

تشنگانند اوفتاده به خاک

از شراب وصال کن سرشار

در طریق وفا چو نافهٔ مشک

همه جان صحتند و تن بیمار

همگی همچو حلقهٔ زنجیر

در دل یکدگر گرفته قرار

روی شادی ز چشم ایشان محو

پشت غم گشته گردشان دیوار

بید مجنون باغ و راغ خودند

همه بی حاصلند و نیکوکار

در رز و باغ این گروه که نیست

نه خزان راه دارد و نه بهار

ظاهراً این گروه را منگر

همه سر خفته اند و دل بیدار

در مکانی کمند از کم کم

در زمانی ز بیشتر بسیار

همه هشیار مست کردارند

همه مست به کار خود هشیار

جمله از سر نهاده بار خودی

نه ز سر واقف و نه از دستار

همه را دیده همچو نرگس باز

همه را دل چو گل شکفته عذار

همگی همچو ما به کف دارند

آنچه دارند از پی ایثار

بوسه زن خاک پای یک یک را

سرمهٔ دیده ای به دست بیار

ای سیعدا تو هم از ایشانی

گرچه دارند از تو ایشان عار