ز هجرش جان به کار آمد نیامد
سرشکم در کنار آمد نیامد
خمارآلوده و در کف صراحی
خزان رفت و بهار آمد نیامد
رقیب دیوسیرت شکر ایزد
[به دور] آن نگار آمد نیامد
ز من کاری که مقبول تو باشد
فلک هم دستیار آمد نیامد
سعیدا از تماشای خیالش
مگر جانت به کار آمد نیامد