گنجور

 
سعیدا

مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا

که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا

چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار

که استخوان نکند صید خود همای مرا

غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب

که کرد اخگر من گرم داشت جای مرا

چو اهل زرق و ریا دلق من به نیل مزن

بزن به بادهٔ رنگین خم، ردای مرا

اگرچه کشت مرا ناوک نگاه تو لیک

ستان ز لعل لب خویش خونبهای مرا

به زور باده گشا هر گره که هست مرا

به روی آب بزن نقش بوریای مرا

زیاده ده دو سه ساغر ز خود خلاصم کن

به آب و خاک خرابات زن بنای مرا

به آن امید سعیدا شبی به روز آورد

که این غزل برساند به او دعای مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode