گنجور

 
سعیدا

از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح

از شب و از روز خود مهر بریده است صبح

بلبل شب زنده دار خون جگر می خورد

پنبهٔ غفلت ز گوش تا نکشیده است صبح

فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من

شام قضا ناشده، باز دمیده است صبح

از حرکات فلک وز سکنات زمین

صورت خشم است مهر طبع رمیده است صبح

خنجر عریان کیست بر جگر آسمان

شام فرورفته بود باز کشیده است صبح

چشم سفیدی است روز، آه کشیده است شام

روی سیاه است شب، دست گزیده است صبح

قدر شب وصل ما هیچ نداند که چیست

نیم شب از دست او می نکشیده است صبح

بر ورق روزگار نیست جز این سرنوشت

خواب گران است شب، بخت رمیده است صبح

ساده جوانی است شب بی خبر از عمر خویش

خط بیاضش به روی تا ندمیده است صبح

این همه فیض از کجا تافت سعیدا از او

گز ز دم صادقی سرنکشیده است صبح