گنجور

 
سعیدا

دور است و همین باغ و بهاری و دگر هیچ

ماییم و کف دست نگاری و دگر هیچ

زهاد ندارند جز این نقد و قماشی

صد دانهٔ تسبیح شماری و دگر هیچ

ز اسباب جهان دوست نداریم جز این سه

جام می و یاری و کناری و دگر هیچ

همچون جرس ای کعبهٔ مقصود در این راه

داریم همین ناله و زاری و دگر هیچ

می گفت به گل بلبل مسکین که در این باغ

ماییم و همین زحمت خاری و دگر هیچ

معذور که چون روی نمایی به خلایق

ماییم و همین جان نثاری و دگر هیچ

غیر از تن افسرده نداریم پناهی

ماییم و همین کهنه حصاری و دگر هیچ

بر عمر مکن تکیه بزن نقش بر آبی

دور است و شش و پنج قماری و دگر هیچ

زان عمر گرانمایه به اینیم تسلی

گاهی نظر از راهگذاری و دگر هیچ

ز این راه رسیدند به مردی همه لیکن

ماییم و همین گرد و غباری و دگر هیچ

صد شکر که داریم چو سیماب سعیدا

در چاه غمش صبر و قراری و دگر هیچ