گنجور

 
سعیدا

تا کرد آن پریرخ و نامهربان خروج

جان رخت بست و کرد ز تنها روان خروج

پیری فکنده طرفه فتوری حواس را

گویا که کرده یوسف از این کاروان خروج

ایمان به فکر زلف بتی تازه می کنند

شاید که کرده مهدی آخر زمان خروج

در خم نشست دختر رز با هزار ناز

از شیشه کرد آفت پیر و جوان خروج

دارم به دل ملاحظه دایم که بی محل

تا نکته ای مباد کند از زبان خروج

ای نازنین چرانشوی مهدی زمان

هرگز نکرده مثل تویی در جهان خروج

تا قامتش بدیدم و رخسار ماه او

در حیرتم که کرده ز سرو ارغوان خروج

ای لعل پاره گوهر یکدانه ای چو تو

تا این زمان نکرده ز بحر و ز کان خروج

زان خاکسار گشته سعیدا که کرده است

آدم به این کمال از این خاکدان خروج