گنجور

 
سعیدا

به سوی کوی تو را نگاه خالی نیست

چگونه با تو رسد کس که راه، خالی نیست

چنان پر است ز آیینه طلعتان دل ما

که جای آه در این کارگاه خالی نیست

به هر طرف که روی می برند خوبان دل

جهان ز ابرو و چشم سیاه خالی نیست

از آن زمان که فلک حقه باز شد گاهی

ز شر حادثه این خیرگاه خالی نیست

چه آب و خون و چه یوسف همان تو دلو امید

فکن که ز این دو سه یک، هیچ چاه خالی نیست

تویی به دل نه خیال دگر که بر گردون

چو آفتاب بود جای ماه خالی نیست

چگونه یاد تمنای وصل او نکنیم

که نامهٔ ملک از این گناه خالی نیست

گهی به گل نگرم که به پای سرو افتم

که عالم مثل از اشتباه خالی نیست

ز وادی عدم و منزلش مترس که هیچ

ز رفت و آمدن این شاهراه خالی نیست

همین نه لاله سعیدا به سینه دارد داغ

زمین هیچ دل از این گیاه خالی نیست