گنجور

 
سعیدا

گریه در بزم یار، بی ادبی است

خنده هم ز این قرار، بی ادبی است

اتحادم به امر مطلوب است

ورنه بوس و کنار بی ادبی است

ستم و جور درد عشقش را

باز با او شمار بی ادبی است

در جهانی که افتقار سزاست

از جهان افتخار بی ادبی است

حاکم امر و نهی چون حق است

گله از روزگار بی ادبی است

هر کجا پابرهنگان باشند

سرکشی های خار بی ادبی است

هر کجا آن نگار بی نقش است

باز نقش و نگار بی ادبی است

از خیالی که آه نتوان کرد

نالهٔ زار زار بی ادبی است

عاشقی مفلسی و جانبازی است

تن زنی در قمار بی ادبی است

ای سعیدا محبتی در دل

غیر حب نگار بی ادبی است