گنجور

 
سعیدا

هوشیار ای دل که او مست می ناب آمده است

در کنارش گیر زودی وقت دریاب آمده است

هر جواهر کان نمی خواهی تو را آید به دست

گوهر مقصود در این بحر نایاب آمده است

بر صفا روی او منکر چسان گردد کسی

چشم، بیت الله، ابرو طاق محراب آمده است

با خیال زلف در زنجیر کردم پای دل

از تماشای رخش هرگه که بی تاب آمده است

در فراقش خوابم آمد گریه می دیدم به خواب

چون شدم بیدار دیدم بر سرم آب آمده است

نیمشب یاد رخش کردم منور شد جهان

غیر می داند که در این خانه مهتاب آمده است

طفل اشکت گر سعیدا می رود عریان چه باک

نیست عیب این بینوا از عالم آب آمده است