گنجور

 
صائب تبریزی

تا خیال زلف او ره در دل دیوانه داشت

از پر و بال پری جاروب این ویرانه داشت

شیشه ناموس من تا بر کنار طاق بود

هر که سنگی داشت از بهر من دیوانه داشت

می شکست از خون من دایم خمار خویش را

چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت

 
 
 
صائب تبریزی

شب که مجلس روشنی از طلعت جانانه داشت

شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت

می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را

طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت

پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه