گنجور

 
صائب تبریزی

روز روشن گل و شمع شب تارست شراب

برگ عیش و طرب لیل و نهارست شراب

تا بود در دل خم، هست فلاطون زمان

محفل آرا چو شود، باغ و بهارست شراب

روی عقل است ز سر پنجه تاکش نیلی

با همه شیشه دلی شیر شکارست شراب

نعل بی طاقتی از جام در آتش دارد

بس که مشتاق به لعل لب یارست شراب

هر حریمی که در او ساقی تردستی نیست

جام خمیازه خشک است و غبارست شراب

می کند با لب میگون تو می کار نمک

چشم مخمور ترا آب خمارست شراب

هست از روی تو چون برگ خزان دیده خجل

گرچه گلگونه هر لاله عذارست شراب

نه حباب است که در ساغر می جلوه گرست

عرق آلود ز شرم لب یارست شراب

گریه تلخ بود حاصل میخواری من

بی تو در دیده من غوره فشارست شراب

نتواند طرف عشق شد از بی جگری

گرچه بر عقل زبردست سوارست شراب

ظلمت غم چو کند تیره جهان را صائب

روشنی بخش دل و جان فگارست شراب