گنجور

 
صائب تبریزی

رفتم ز راه دل خس و خار گناه را

کردم به آه همچو کف دست راه را

موج کرم به قیمت اکسیر می خرد

در بحر رحمت تو غبار گناه را

روز ازل به قامت عاشق بریده اند

مانند کعبه، جامه بخت سیاه را

پیش رخ تو زخم دندان حیرت است

دستی که چاک کرد گریبان ماه را

یک گوهر نسفته درین بحر خون نماند

در چشم خود ز بس که شکستم نگاه را

از خوی آتشین تو، چون موی زنگیان

دارند عاشقان تو در سینه آه را

صائب به بخت تیره و روز سیه بساز

از دل ببر هوای زمین سیاه را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۷۳۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مسعود سعد سلمان

تا تو بتاب کردی زلف سپاه را

در تو بماند چشم به خوبی سیاه را

ای رشک مهر و ماه تو گر نیک بنگری

در مهر و ماه طیره کنی مهر و ماه را

گر هیچ بایدت که شوی مشک بوی تو

[...]

فلکی شروانی

خور گرچه نور بخشد هر ماه ماه را

روبد بدیده پیشش صد راه راه را

شاهان ز تاج و گاه، شرف یافتند و او

گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را

گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد

[...]

ادیب صابر

مویم سپید و نامه سیه ماند از گناه

جز عذر و توبه چاره ندانم گناه را

خواهم که عفو و رحمت و لطف تو ای خدا

در کار این سپید کند آن سیاه را

سید حسن غزنوی

ای تخت را خجسته تر از تاج گاه را

وی ملک را فریضه تر از نور ماه را

ای نقش بند دولت بند قبای تو

فر همای داد به سربر کلاه را

روزی که بر نشینی تاج سفیده دم

[...]

سعدی

آن روی بین که حسن بپوشید ماه را

وآن دام زلف و دانهٔ خال سیاه را

من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست

بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را

گر صورتی چنین به قیامت برآورند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه