گنجور

 
صائب تبریزی

مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را

دفتر مساز این ورق باد برده را

با زاهد فسرده مکن گفتگوی عشق

تلقین نکرده است کسی خون مرده را

تخمی که سوخت، سبز نگردد ز نوبهار

افسرده تر کند می گلگون فسرده را

بپذیر عذر باده کشان را، که همچو موج

در دست خویش نیست عنان، آب برده را

اندیشه کن ز باطن پیران که چون چنار

هست آتشی نهفته به دل سالخورده را

صائب نظر به سیب زنخدان یار نیست

دندان به پاره های دل خود فشرده را