گنجور

 
صائب تبریزی

وادید کرده است به من تلخ، دید را

در رجعت است عادت اعداد، عید را

بر گوش و لب ستم نتوان کرد بیش ازین

مسدود می کنم ره گفت و شنید را

صبح وصال می شمرد قدردان عشق

در راه انتظار تو، چشم سفید را

گلگونه شفق رخ خورشید را بس است

حاجت به شمع نیست مزار شهید را

دست تهی بود سپر سنگ حادثات

دارد بپای، بی ثمری سرو و بید را

در کار سخت جوهر مردان عیان شود

بی قفل، فتح باب نباشد کلید را

خواهی که نشأه تو دوبالا شود ز می

صائب به روی جام ببین ماه عید را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۹۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم