گنجور

 
صائب تبریزی

با زلف تو دم می زند از نافه گشایی

بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!

از وصل نگیرد دل سودازده آرام

در بحر همان موج کند سلسله خایی

چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد

سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی

از آینه تردست اگر زنگ زداید

غم هم کند از دل به می ناب جدایی

افزایش ناقص بود از شهرت کاذب

بر خود مه نو بالد از انگشت نمایی

هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل

از دل نبرد تلخی ایام جدایی

چون شانه شمشاد به سر جای دهندش

با دست تهی هر که کند عقده گشایی

تا هست به جا رشته ای از خرقه هستی

از خار علایق نتوان یافت رهایی

آن را که بود در ته پا آتش شوقی

در راه نگردد گره از آبله پایی

زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد

در چین کمندست نهان مد رسایی

صائب نرود داغ کلف از رخ زردش

تا ماه کند نور ز خورشید گدایی