گنجور

 
صائب تبریزی

درین حدیقه پر میوه تا جگر نخوری

ز نخل زندگی خویشتن ثمر نخوری

ترا به چشمه حیوان گذار خواهد بود

جگر ز رفتن این عمر مختصر نخوری

بود به قدر هنر داغهای محرومی

فریب شهرت بی حاصل هنر نخوری

به ناروایی خود صبر اگر توانی کرد

ز سکه زخم به رخسار همچو زر نخوری

ترا که چیدن گل در خیال می گردد

نمی شود که ز هر خار نیشتر نخوری

توان به همت عالی ز عشق گل چیدن

به دست کوته ازین بوستان ثمر نخوری

گناه مایده بی دریغ رحمت چیست؟

اگر تو جز دل خود روزی دگر نخوری

جهان سفله چه دارد کز او طمع داری؟

ز سرو حاصل و از چوب بید برنخوری

چو مغزپسته ترا صبح در شکر گیرد

فریب چاشنی خواب اگر سحر نخوری

هزار لقمه ندارد زیان در آگاهی

بهوش باش که یک لقمه بی خبر نخوری

اگر گزیر نداری ز آشنایی خلق

بیازما و بپیوند تا جگر نخوری

قضا به دست تو زان داده است لنگر عقل

که روی دست ز هر موجه خطر نخوری

به هیچ دل نزنی همچو ماه نو ناخن

اگر دو هفته دل خویش چون قمر نخوری

کمر مبند به آزار هیچ کس صائب

که زخم تیغ مکافات بر کمر نخوری