گنجور

 
صائب تبریزی

فروغ زندگانی برق شمشیرست پنداری

نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری

چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی

که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری

طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان

سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری

به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش

چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری

مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول

طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری

سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب

به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری

کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من

حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری

ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد

که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری

چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب

که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode