گنجور

 
صائب تبریزی

به ظاهر نیست عشق را اگر بر دست و پا بندی

به هر مو دارد از پاس وفاداری جدا بندی

چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری

که من آزاد گردم هر که بگشاید ز پابندی

در جنت به رویش بی تکلف واکند رضوان

گشاید هر که آن گل پیرهن را از قبا بندی

مدان آزادگان را غافل از حال گرفتاران

که از هر طوق قمری سرو را باشد جدابندی

به دورانداز از رطل گرانسنگی مرا ساقی

که بی آبی بود بر دست و پای آسیابندی

ز شیرینی شدم قانع به شکرخواب درویشی

به ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوریا بندی

مده از کف عنان جور بی باکانه ای ظالم

که مظلومان نمی دارند بر دست دعا بندی

چه سازد مهر خاموشی به سوز سینه عاشق؟

نگیرد پیش این سیلاب بی زنهار را بندی

ز کار عشق هیهات است آرد عقل سر بیرون

که هر موجی ازین دریا بود بر ناخدا بندی

همان از ناله صائب می کنم آزاد دلها را

به هر بندم گذارد عشق اگر چون نی جدا بندی

 
 
 
بیدل دهلوی

توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی

بپوشی بهله و بر بهله می‌باید حنا بندی

سراپایت چوگل غیر از شکفتن بر نمی‌دارد

تبسم زیر لب دزدی‌ کز او بند قبا بندی

غبارم تا کند یاد خرامت رنگ می‌بازم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه