گنجور

 
صائب تبریزی

شهره می سازد سخن را در جهان استادگی

می کند این آب روشن را روان استادگی

از تأمل مستمع سازد سخن را خوش عنان

تیر را بخشد پر و بال از نشان استادگی

زندگی با تازه رویان عمر می سازد دراز

سرو را دارد جوان در بوستان استادگی

دل چو آگاه است کم آشفته می گردد حواس

گوسفندان را کند امن از شبان استادگی

از اقامت سبز شد در جوی خضر آب حیات

می شود زنگار بر آب روان استادگی

تا هدف را می توان در زیر بال و پر کشید

تیر را خوش نیست در بحر کمان استادگی

راحت منزل بود بر رهنوردان سنگ راه

می کند آب گوارا را گران استادگی

در چنین وقتی که گل واکرده آغوش وداع

در گشاد در مکن ای باغبان استادگی

پای در دامن کشیدن نیست بر پیران گران

بار باشد بر دل سرو جوان استادگی

از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد

سرو را خط امان شد از خزان استادگی

کعبه را چون محمل لیلی به راه انداختم

شوق من نگذاشت در سنگ نشان استادگی

لازم پیری است صائب برگریزان حواس

در فتادن چون کند برگ خزان استادگی؟