گنجور

 
صائب تبریزی

از نمکدان تو محشر گرد بیرون رانده ای

برق پیش خوی تندت پای در گل مانده ای

پیش ابرویت مه نو یوسف زندانیی

پیش رویت لاله شمع آستین افشانده ای

از مه عید و شفق زخم درونم تازه شد

کس چه گل چیند دگر از تیغ در خون رانده ای؟

دید تا در سرنوشتم خون ز چشمش جوش زد

نامه تا انجام از سیمای عنوان خوانده ای

مشک بر ناسورم امروز از شماتت می فشاند

در سر مستی سر زلف ترا پیچانده ای

خاک خور، می گفت و گرد خرمن دونان مگرد

خاک استغنا به چشم حرص و آز افشانده ای

زرپرستی را بتر از بت پرستی گفته است

حرص را چون سگ ز صحن مسجد دل رانده ای

هر که را بینی به درد خویشتن درمانده است

از که جوید نسخه درمان خود درمانده ای؟

کیست جز صائب به لوح خاک از اهل سخن

گرد پاپوش قلم در لامکان افشانده ای