گنجور

 
صائب تبریزی

می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او

سایه چون نقش قدم می ماند از دنبال او

بس که سرو قامت او دلپذیر افتاده است

برندارد دل به رفتن آب از تمثال او

نقش پای او به خون بی گناهان محضری است

بس که گردیده است خون عاشقان پامال او

ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم

نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او

ظاهر از شام غریبان است احوال غریب

حال دل پیداست از زلف پریشان حال او

سکه تا آورد در زر روی، گردانید پشت

ای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال او

در میان پشت و روی ما را گر فرقی بود

نیست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما

شد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیر

داغ دارد گوشه گیران جهان را خال او

دستگاه بوسه را زیر نگین آورده است

دست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!

می کند قالب تهی تا حسن گردانید روی

بر امید جان نو آیینه از تمثال او

چون مسیحا همت هر کس بلند افتاده است

آسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او