گنجور

 
صائب تبریزی

ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را

که سبز کرد خموشی زبان سوسن را

کسی ز قید خزان و بهار شد آزاد

که همچو سرو ازین باغ چید دامن را

نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد

که نیست خیرگی از مهر، چشم روزن را

ز قید چرخ ترا عشق می کند آزاد

که رستم آرد بیرون ز چاه بیژن را

نبرد روح گرانی ز جسم یک سر موی

نداد فایده قرب مسیح سوزن را

خوش است دفع گرانان به هر روش باشد

ملال نیست ز سرگشتگی فلاخن را

به رنگ خویش برآورد روزگار، مرا

که رنگ ظرف بود آبهای روشن را

مدام بر سر حرف است خامه صائب

همیشه جوش بهارست نخل ایمن را