گنجور

 
صائب تبریزی

تا از خودی خود نبریدند عزیزان

چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان

چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور

رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان

دادند به معشوق حقیقی دل و جان را

یوسف به زر قلب خریدند عزیزان

دیدند که در روی زمین نیست پناهی

در کنج دل خویش خزیدند عزیزان

تا قطره خود گوهر شهوار نمودند

از بحر چه تلخی نکشیدند عزیزان

تا آب نمودند دل خویش چو شبنم

در چشمه خورشید رسیدند عزیزان

خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه

از خار چه گلها که نچیدند عزیزان

فقری که تو امروز به هیچش نستانی

با سلطنت بلخ خریدند عزیزان

در قید فرنگ آن که نیفتاده چه داند

کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان

کردند به اکسیر رضا شهد مصفا

تلخی اگر از خلق شنیدند عزیزان

نظارگیان تو ز کونین بریدند

از یوسف اگر دست بریدند عزیزان

صائب نرسیدند به سر منزل مقصود

تا پای به دامن نکشیدند عزیزان