گنجور

 
صائب تبریزی

ما از صفای سینه بی کینه بر زمین

مالیده ایم چهره آیینه بر زمین

از راه خلق مطلب ما خار چیدن است

گر می کشیم خرقه پشمینه بر زمین

آن خودپرست اگر نه گرفتار خود شده است

از دست چون نمی نهد آیینه بر زمین؟

می گشتمش چو کعبه به اخلاص گردسر

می یافتم اگر دل بی کینه بر زمین

در وصف خط او نرسد پای کلک من

چون پای کودکان شب آدینه بر زمین

عالم فروز گردد اگر آه گرم من

دریا نهد چو تشنه لبان سینه بر زمین

صائب درین زمانه ز پیران زنده دل

یک تن نمانده جز می دیرینه بر زمین