گنجور

 
صائب

هلاک جلوه برق است آشیانه من

بغل چو موج گشاید به سیل خانه من

خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد

که جغد خانه جدا می کند ز خانه من

سیاه مستی من رنگ بست افتاده است

خمار صبح ندارد می شبانه من

ز بس گزیده ز دلگیری وطن شده ام

زبان مار بود خار آشیانه من

روانی سخن من ز هم خیالان نیست

ز موج خویش چو دریاست تازیانه من

چراغ دولت ابر بهار روشن باد!

که چون صدف ز گهر ساخت آب و دانه من

به ابر قطره دهم سیل در عوض گیرم

ز خرج، بیش چو دریا شود خزانه من

مرا ز خاک به اندک توجهی بردار

چو تیر کج مگذر راست از نشانه من

ز گریه ای که مرا در گلو گره گردد

سپهر سفله کند کم ز آب و دانه من

گرفته بود جهان را فسردگی صائب

دماغ خشک جهان تر شد از ترانه من

 
 
 
انتشار کتاب «گنجور، قدرت بی‌نهایت کوچک‌ها» نوشتهٔ مهدی سلیمانیه
نصرالله منشی

من آن ترازوم اخلاص و دوستی ترا

که هیچ گنج نتابد سرزبانه من

بعشق و مهر تو آن بحر دور پایانم

که در نیابد چرخ و هوا کرانه من

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه