گنجور

 
صائب تبریزی

کجا به دام کشد سایه نهال مرا

شکوفه خنده شیرست از ملال مرا

فروغ گوهر من از نژاد خورشیدست

به خیرگی نتوان کرد پایمال مرا

چنین که لقمه غم در گلوی من گره است

می حرام بود روزی حلال مرا

چسان به خنده گشایم دهن، که همچون برق

لب شکفته بود مشرق زوال مرا

پی شکست من ای سنگ، پر بهم مرسان

که می کند تپش دل شکسته بال مرا

فریب عشوه دنیا نمی خورم صائب

نظر به حسن مآل است نه به مال مرا