گنجور

 
صائب تبریزی

اگر چه حوصله وصل یار نیست مرا

قرار در دل امیدوار نیست مرا

همان چو موج زنم دست و پا ز بی تابی

ز بحر اگر چه امید کنار نیست مرا

چو تخم سوخته آسوده ام ز نشو و نما

نظر به ریزش ابر بهار نیست مرا

به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب

دو چشم در گرو انتظار نیست مرا

ز وحش و طیر گسسته است دام من پیوند

به جز گرفتن عبرت، شکار نیست مرا

خوشم به دولت پاینده گرفته دلی

دماغ شادی ناپایدار نیست مرا

هوای عالم بالا ز من ربوده قرار

به چاربالش عنصر قرار نیست مرا

یکی است شنبه و آدینه پیش مشرب من

گره به رشته لیل و نهار نیست مرا

جز این که در گذرد از سرمساعدتم

توقع دگر از روزگار نیست مرا

مرا به مسند عزت کشد زمانه به زور

کنون که لذتی از اعتبار نیست مرا

رخ گشاده مرا می کند سپرداری

چو گل ملاحظه از زخم خار نیست مرا

من آن غریب نوا بلبلم درین بستان

که آشیانه به جز خار خار نیست مرا

گهر ز گرد یتیمی به آبرو گردد

ز خط یار به خاطر غبار نیست مرا

ازان به جیب کشم سر، که غیر رخنه دل

ره برون شد ازین نه حصار نیست مرا

به زیر بال سر خود کشیده ام صائب

خبر ز آمد و رفت بهار نیست مرا