گنجور

 
صائب تبریزی

همان کسی که به دستِ کَرَم سرشت مرا

به زیرِ پای خُم انداخت همچو خِشت مرا

به من چو رشتهٔ زُنّار، کفر پیچیده است

نمی‌توان بدر‌آورد از کِنِشت مرا

ز شورِ عشق نمک در خمیرِ من انداخت

به دستِ لطفِ عزیزی که می‌سرشت مرا

به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهرِ تیغ

ز پیچ و تاب بود خطِ سرنوشت مرا

ز فیضِ سرمهٔ حیرت درین تماشاگاه

یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا

ز آهِ سرد بود سبزهٔ تخم‌سوخته را

سیاه روز شد آن عاملی که کِشت مرا

به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد

کجا فریب دهد جلوهٔ بهشت مرا؟

قبولِ سُبحه و زنّار نیست رشتهٔ من

به حیرتم به چه امید چرخ رِشت مرا

درین بساط من آن آدمِ سیه‌کارم

که فکرِ دانه برآورد از بهشت مرا

چو عشق، حسنِ خدادادِ من جهانگیر است

به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا

ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر

چو عشقِ خانه‌برانداز می‌سرشت مرا

ز خاکِ عشق دمیده است دانه‌ام صائب

به آتشِ رخِ گل می‌توان بِرشت مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۱۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

سرشته اند به دیوانگی سرشت مرا

نمی توان به قلم داد خوب و زشت مرا

مرا به ریزش ابر بهار حاجت نیست

رگ بریده تاکی بس است کشت مرا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه