گنجور

 
صائب تبریزی

ز عشق، سینه پر داغ گلشنی است مرا

به باغ خلد ز هر داغ روزنی است مرا

چرا به عقل ز دیوانگی پناه برم؟

که از جنون، دهن شیر مأمنی است مرا

چو شمع، مد حیاتم بود ز رشته اشک

به دیده هر مژه بی اشک سوزنی است مرا

همان ز بخت سیه پیش پا نمی بینم

اگر چه هر سر مو شمع روشنی است مرا

خجالت گنه از تیغ جانگدازترست

گذشتن از سر تقصیر، کشتنی است مرا

کنم چگونه ادا شکر دست و تیغ ترا؟

که هر شکاف ز دل صبح روشنی است مرا

نمی پرد به پر کاه دیگران چشمم

ز سیر چشمی، هر دانه خرمنی است مرا

مگر به بال و پر بیخودی رسم جایی

وگرنه نقش قدم چاه بیژنی است مرا

ز بار دل چو صنوبر درین شکفته چمن

نهفته در ته هر برگ شیونی است مرا

ز حرف سرد ملامتگران چرا لرزم؟

به آتش جگر گرم، دامنی است مرا

به گرد کعبه مقصود چون رسم صائب؟

ز عزم سست به هر گام رهزنی است مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۶۱۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خاقانی

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم

به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا

ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه