گنجور

 
صائب تبریزی

از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز من

گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من

دست بیعت با توکل داده ام روز ازل

از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من

شمعم اما خانه همسایه از من روشن است

بر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز من

برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود

پیش بی دردان خروشیدن نمی آید ز من

خانه صیاد می دانم لباس فقر را

خرقه تزویر پوشیدن نمی آید ز من

بی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار را

گل به دست دیگران چیدن نمی آید ز من

گرچه دارم صد زبان آتشین چون آفتاب

از گناه خویش پرسیدن نمی آید ز من

آسمان گو توتیا کن استخوان های مرا

رو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز من

گرچه دارم پنجه شیر ژیان در آستین

سینه موری خراشیدن نمی آید ز من

ریشه غم، زعفران گردد اگر در سینه ام

چون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز من

در کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنم

سینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز من

داغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاص

گل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode