گنجور

 
صائب تبریزی

بی نقاب آن چهره را دیدن نمی آید ز من

پنجه خورشید تابیدن نمی آید ز من

می توانم شد سپند آن روی آتشناک را

گر به گرد شمع گردیدن نمی آید ز من

از سبک جولانی عمرست بی آرامیم

در گذار سیل خوابیدن نمی آید ز من

گرچه دارد ناخن الماس دست جرأتم

سینه موری خراشیدن نمی آید ز من

شمع من گردن به امید خموشی می کشد

بر فروغ خویش لرزیدن نمی آید ز من

بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس

چون جرس بیهوده نالیدن نمی آید ز من

 
 
 
صائب تبریزی

از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز من

گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من

دست بیعت با توکل داده ام روز ازل

از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من

شمعم اما خانه همسایه از من روشن است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه