گنجور

 
صائب تبریزی

چرخ را خاکستری از برق سودا کرد حسن

نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن

غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح

تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن

کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت

از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن

غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان

تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن

می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش

شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن

کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت

غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن

صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟

نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن

دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است

حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن

(دید دیگر نیست) ما را تاب درد انتظار

نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن

طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟

دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن

گرچه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت

داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن