گنجور

 
صائب تبریزی

حلقه بر هر در چو خورشید سبک لنگر مزن

تا در دل می توان زد حلقه بر هر در مزن

هست با لب تشنگی حسن گلوسوز دگر

ساغر تبخاله را بر چشمه کوثر مزن

می توان زد دست بی مانع چو در دامان شب

دست چون بی حاصلان بر دامن دیگر مزن

شکوه از گردون نیلی می کند دل را سیاه

مهر بر لب زن، نفس در زیر خاکستر مزن

از تهیدستی مکن اندیشه، ای کوتاه بین

در دل دریا گره بر آب چون گوهر مزن

بر نیاید خامشی با راز عالمسوز عشق

مهر موم از سادگی بر روزن مجمر مزن

هست در عین عدالت آب جان بخش حیات

قطره در دریای ظلمت همچو اسکندر مزن

ساغری کز خود برآرد می، ترا آماده است

بوسه با آن لعل میگون بر لب ساغر مزن

خامشی رزق تو، گفتارست رزق دیگران

تا توان گل در گریبان ریختن، بر سر مزن

بهر مشتی خون که صائب می شوی رزق زمین

دست در دامان قاتل در صف محشر مزن