گنجور

 
صائب تبریزی

موج دریا را نباشد اختیار خویشتن

دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن

زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت

مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن

خاک باشد از مصافم چشم دشمن را نصیب

کرده ام تا خاکساری را حصار خویشتن

خار دیوار گلستانم که از بی حاصلی

می کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن

خلوتی چون خانه آیینه داری پیش دست

بهره ای بردار از بوس و کنار خویشتن

گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار

بیش ازین دامن مکش از خاکسار خویشتن

می توانی آتش شوق مرا خاموش کرد

گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن

دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن

گر بدانی حال من در انتظار خویشتن

گر دهم ملک سلیمان را به موری بی سؤال

همچنان باشم ز همت شرمسار خویشتن

بس که چون آیینه صائب دیده ام نادیدنی

می شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۴۹ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

موج دریا را نباشد اختیار خویشتن

دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن

زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت

مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن

خار دیوار گلستانم که از بی‌حاصلی

[...]

فروغی بسطامی

به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن

من که دادم بی قراری را قرار خویشتن

کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار

پرده را برداشتم از روی کار خویشتن

دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه