گنجور

 
صائب تبریزی

وقت است که داغی به دل دام گذارم

برقی شوم و رو به لب بام گذارم

تا چند درین دایره همچون خط پرگار

سر در پی آغاز ز انجام گذارم؟

سر رشته گمراهی من در کف من نیست

چون خامه به دست دگری گام گذارم

گر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالم

بیدردم اگر نم به دل جام گذارم

از من خبر دوری این راه مپرسید

چندان نفسم نیست که پیغام گذارم

شد سرمه ز دشواری این ره نفس برق

صائب چه درین دشت بلا گام گذارم؟