گنجور

 
صائب تبریزی

تا کی به ذوق نشأه می دردسر کشیم؟

تلخی ز بحر چند برای گهر کشیم؟

تیر ترا ز سینه کشیدن نه کار ماست

آهی مگر به قوت عجز از جگر کشیم

قانع ز گل نه ایم به بویی چو عندلیب

ما سرو را چو فاخته در زیر پر کشیم

زان پیش کافتاب حوادث شود بلند

خود را ز خم به سایه کوه و کمر کشیم

کو بخت تا لباس گل آلود جسم را

در چشمه سار تیغ به آب گهر کشیم

خون مرده است در تن ما از فسردگی

منت چه لازم است که از نیشتر کشیم؟

از اشک شمع، دامن فانوس تر شود

در محفلی که رشته ز عقد گهر کشیم

تنگ است جا بر آن سگ کو از وجود ما

صائب بیا که رخت به جای دگر کشیم