گنجور

 
صائب تبریزی

سنجد کسی که باده و تریاک را به هم

نسبت کند سخاوت و امساک را به هم

پای مرا به دامن عزلت شکسته است

بسته است آن که دامن افلاک را به هم

دارم امیدها به گرستن که دست داد

از گریه خوشه های گهر تاک را به هم

پای چراغ را نبود بهره از چراغ

خصمی است بخت و شعله ادراک را به هم

غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتین

یک کاسه ساز باده و تریاک را به هم

عاجز ز خارزار علایق شدم، کجاست

سیلی که آرد این خس و خاشاک را به هم؟

جز زلف دلفریب، که پیوند می دهد؟

چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم

صائب صفا کسی ز که دیگر طمع کند؟

خصمی است آب و آینه پاک را به هم