گنجور

 
صائب تبریزی

از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم

چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم

از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه

شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم

بیدار کردن دل خوابیده مشکل است

ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم

در دست رعشه دار گهر را قرار نیست

شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم

از حیرت جمال تو آیینه خشک شد

از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم

خواهد دمید سبزه خط از عذار یار

تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم

صبح از نظاره دیده خورشید را نیست

کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟

هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب

شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم

از بس به روی تازه خطان چشم دوختم

چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم

هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم

از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم

صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست

پروای شور حشر ندارد کباب چشم

 
 
 
ظهیر فاریابی

ای ملک را ز روی تو بر آفتاب چشم

گوهر فشان ز چشم تو دارد سحاب چشم

در عهد عدل توست که بر پاسبان و دزد

یک چشم زخم یاد نکرده ست خواب چشم

همواره حاسدان تو را پر ز نار دل

[...]

صائب تبریزی

از شرم عشق بود مرا در نقاب چشم

شد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشم

سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من

دارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشم

ترک حیات نیست به خاطر مرا گران

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه