گنجور

 
صائب تبریزی

از شرم عشق بود مرا در نقاب چشم

شد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشم

سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من

دارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشم

ترک حیات نیست به خاطر مرا گران

ترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشم

امروز محو دختر رز نیست چشم من

واشد مرا به روی قدح چون حباب چشم

مشق نظاره گل روی تو می کنم

گر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشم

پایم نمی رسد به زمین از شکفتگی

تا سوده ام به پای تو همچون رکاب چشم

از خط فزود مستی آن چشم پر خمار

در نوبهار سیر نگردد ز خواب چشم

گه اشک می فشاند و گه محو می شود

هر دم زند ز شوق تو نقشی بر آب چشم

از بحر، چون حباب، تهی کاسه است حرص

قانع دهد چو آبله آب از سراب چشم

فریاد کز نظاره خورشید طلعتان

خواهد رساند خانه دل را به آب چشم

باغ و بهار عشق، جگرهای سوخته است

آتش همیشه آب دهد از کباب چشم

هر کس که آبرو طلبد صائب از سخن

دارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم