گنجور

 
صائب تبریزی

خط تو ریشه در رگ جان می دواندم

خال تو تخم مهر به دل می فشاندم

این شرم نارسا که نگهبان حسن توست

از بهر یک دو بوسه بجان می رساندم

دانم همین که می کشدم دل به خاک و خون

آگاه نیستم که کجا می کشاندم

دارم اگر چه دست به معشوق در کمر

حیرت همان به کوه و کمر می دواندم

این آتشی که در جگر من علم زده است

در یک نفس به خاک سیه می نشاندم

مشکل که روز حشر بیابم سراغ خویش

زینسان که جلوه تو ز خود می ستاندم

غافل که غوطه در جگر خاک می زند

آن ساده دل که گرد ز رخ می فشاندم

دو دست سبزه دانه آتش برشته را

دهقان عبث به خون جگر می دماندم

نزدیکتر به لب بود از دست، رزق من

حرص زیاده سر، به سفر می دواندم

فربه چسان شوم، که درین دشت پر فریب

صیاد سنگدل به نظر می چراندم

در کام شیر مانده ام از دعوی خودی

خضر من است هر که ز خود می رهاندم

غفلت بلاست، ورنه من آن صید زیرکم

کز خواب خوش تپیدن دل می جهاندم

دستار مست و دامن اطفال نیستم

چندین فلک چرا به زمین می کشاندم؟

چون صبح پاکدل نفس مهر می زنم

چندان که چرخ نیش به دل می خلاندم

بیهوشی من از اثر نکهت گل است

ناصح عبث گلاب به رخ می فشاندم

ذوق سفر چنین که عنانگیر من شده است

صائب چو مهر گرد جهان می دواندم